قرآن و عرفان رضا نصر

قرآن و عرفان رضا نصر

تفسیر قران ، عرفان و مقالات علمی
قرآن و عرفان رضا نصر

قرآن و عرفان رضا نصر

تفسیر قران ، عرفان و مقالات علمی

مرغ عشق




بنام خداوند عشق و خرد

مرغ عشق

بر درخت قدر سبز سپید ......روی یک شاخه پر برگ و قوی

شاخه مهر و محبت ........مرغک عشق نشست ....چه سراسیمه و مست

باد و طوفان شدید بشد از خشم پدید

تنه از شدت طوفان بلا می لرزید

شاخه حرص شکست  .......شاخهء زور خودش را جمع کرد

هم به سوی پف طوفان بلا سر خم کرد

شاخهء مهر و صفا  ........پوششی داد به مرغک ز وفا.....برگها را سپری ساخت به باد

زیر انبوهی برگ........مرغ عشق را جا داد............

مرغ رو کرد به خدا........مکن ای دوست تو این شاخه جدا .....مکن ای دوست تو این شاخه جدا

خشم چون نام خدا را بشنید .......دم مهر .....عشق پر آوازه شنید

نرم شد ...چند لرزه دیگر بداد .......تا بیامد خشم الله اش به یاد..........

آفتاب از قدم صبح سپید بر درخت می تابید .......نفس باز نسیم .....

از گلستان زد و پر کرد شمیم

خوش طراوت شد دشت ..........همه در خیر و گذشت

جویباران جاری ...........همه جا بیداری....همه جا بیداری
مرغها پر زده از کوه سرازیر شدند


همه پرواز کنان می خوانند .......وازه عشق و محبت به نوا می راندند
همه با هم هم سو .....همه با هم خوش رو
همه با اشک به نوا....همه با هم به دعا

مکن ای دوست تو این شاخه جدا......مکن ای دوست تو این شاخه جدا


اسب آبی




الهامات حق


قطعه ذیل بر اساس فیلم مستند شبکه دوم سیمای جمهوری اسلامی ایران تقدیم میگردد.

در این فیلم آهو جهت رفع تشنگی کنار مرداب آمد غافل از اینکه تمساحی او را دید و زیر آبی به طرف

آهو آمده...... ضمن اینکه اسبی آبی نیز که نزدیک آهو بود متوجه حرکت تمساح
به طرف آهو شد.

وفتی تمساح به آهو نزدیک شد عجولانه به آهو حمله کرد .....اسب آبی که منتظر این لحظه
بود با ضربه

سنگینی حمله تمساح را دفع نمود به طوری که آب خون آلود شد.و تمساح گریخت.
آهو بیچاره از ترس به

آب افتاد و مدهوش و در حال غرق ...اسب آبی متوجه او شد و با پوره خود آهو را به کنار آب برد .


آهو توان ایستادن نداشت اما اسب آبی با پوزه اش او را تحریک به ایستادن می نمود تا اینکه ایستاد و بعد

با نگاه پر مهری از او قدردانی نمود.
حقیقتی است انکار ناپذیر که ترحم بر ضعیف در هستی جاری است و

اوامر خداوند بر هر موجودی القا می شود . والسلام


اسب آبی مهربان


آهویی رفت کنار مردابی........که بنوشد ز تشنگی آبی
چشم تمساح گشنه دید آهو .....سر درون کرد و رفت زیر آبی

اسبی آبی بدید تمسح را......حیلت او نقش زیر آبی
چو بود او نزد آهو تمسح دور......چشم بست و خویش کرد خوابی

نم نمک آمد تمسح از ته آب.... ....خزخزان همچو چوب بر آبی
تا بدید عکس آهوک بر آب.......بی درنگ حمله کرد ز بی تابی

بی خبر از نهاد و قسمت حق....کو دهد لقمه و دهد آبی

قول و افعال نیست بی حکمت.....همه دانند تویی که در خوابی

درهمان وقت به دم بزد بر وی.....اسب آبی و روح خوش تابی
پوزه زد اسب آبی غیرت .........حمله کرد نا گه حمله نابی

من ندانم چه سان بزد بر وی ....پرت شد تمسح ، آب سرخابی
گوییا ضرب و زور رستم بود.........یا که قدرت بداد میر آبی

آن طرف آهوک فتاده به آب.....هوش و بی هوش به آب و غرقابی
یک دو دستی بزد رها کرد خود........یا که از هوش رفت ز بی تابی

اسب به تندی به روی پوزه خود......آهوک برد به خشکی از آبی پوزه می زد به زیر اشکم او.....تا به ایستد به پاست خود یابی

نرم نرمک بیافت خود آهو.......به خود آمد چنان که از خوابی
خیسی تن بریخت با لرزش......بعد ز ترسش نمود جوش آبی

یک نگه کرد اسب آبی را......چشم پر آب چون دٌر نابی
خود نظر کن که آن نگاه چه گفت.....جاودان باد و خوش شه آبی

نصر از آن گفت این حکایت را .....که به نادر شود چنین خوابی

ذوالعرش



ذوالعرش

خیال روی تو هر گه زند به خانۀ تـو
دلــم هــوا بــبــرد ســوی آسـتـانـۀ تو
هُـــوالـَــذی یُـــراکُــم آیَــتِـه بِِــِه یُـنـیـب
به اشگ چشم ببخشم که شــد بهانۀ تو

بلند مرتبه ذوُاَلعرش وُیُلِقی اّلّـرُوحی
که مَن یَشاِمن عـِباده بـُود َتــرانـۀ تو

رحیم ارض وسماوستاره وخورشـید
زبــحـرپــاکی لـطـفـت زدم بـه بـادۀ تو

بشوق روی توهردم به ذکرمشغولـم
که ســازخـلـوتیـان ره بــرد بـخانۀ تو
امـیـد وصــل کـجـا ومــن خــراب کـجـا
بـه طاق ابروی جانان کنم نـشانۀ تو

هـزارشکرت اگردرعمل رود حـقست
که نـورحق ویــقیـنـم شـود کرانـۀ تو
بـه کام دل بـدهـم جسم وجان ودستارم
طفـیل بوی تو گـشتم دراین زمانۀ تو

دلـم هـوای تـو کـردسـت ساقی بـاقـی
خمارلطف تو گشتست پی سـرانـۀ تو
تونصرکوش بروز و بـشب نیایش کـن
که زد فروغ رخش پـردۀ شبـانــۀ تو


کــــوزه





کــــوزه

ظاهــراً آفـتــاب جــان افــــروز
شده بُود بی غـباروگـرم وتـمیـز
چـه فـرحبخش هـوای دل پاکی
زده است روزنی بـجـان وغریض
آب بـاران وجــوی رحـمـتـها.......... پُـرنـمودست کـوزه را لـبـریـز
کوزه برزد برون طراوت خویش ......گفت نوشت بـنـوش ونوشان نیز
مُشتست اینـها نـمــونـه خروار .............نقل و ریحان بگیر بپاش و بریز
گفتمش کوزه خوش بپا باشی...... .. که طراوی برون شراب غلیظ
لیک ترسم که خشک گردی زود ... ....بـتــلافـی بمیــرم ازلـب لـیــز
گـفـت آیـا تـوراسـت می گویی .... ....که نــدانـی جــنـوب از تـبـریـز
یا که طـنـزت گرفته مـدهـوشی .. ...ونـدانی که چیزهـست نا چـیـز
نـازم آنـدسـت روح و جــاویــدی ... ..که جهانی ازاو شـدست سرریز
از نخست سـرزمین جـاویــدش........ عشق و امیـد بودو بخت عزیز
او که پـرورده است موسی را....... خود بـتازد بکاخ ظلـم وسـتیـز
یا پی بره کش کشان تا شــب..... وبـدارد بــنـازو لــطــف عـزیــز
تـخت دل گـفت که راست میـگویـد ...حـرف حقست و حرف قـرآن نـیز
جـایگاهـی ســرا ومَـامَـن اوســت ....که بحق است وعشق وعدل وتـمیز
گفتمش کوزه جان بسست مطراو ............کـه آشــنـا را روا نـبـاشـــد خـیــز
لـب دل را بـبـنـد پـریـش مـگـوی....... نه به ایـمان رسـیـده نـصــرپــریـز
گـفـت باری دو بـاره می تـرسـی
که به خـشُکـد کـلام خـوب تمـیز

پرهیزکاران.....





بسم الله الرحمان والرحیم
پرهیزکاران.....

ازالـم نـدانـم و نـتانـم گوفــتن ....کس نشاید هر دری را کوفـتن

ذالک اینست کتاب بیشک بدان ...متقـین راسـت این نـدا ازآسمان

مومن هستـند وعمل این را نشان
تار و پودت را بدانـند ایـن بـدان

مومنند برنیـست یا غـیب زمـان.... مومنند زیرا که می بـینـند عیان
مومنند بر آنــچه آمد ز آن کران.... مومنند برعلم و فهم وروح وجان

رزق را از او طلـبدارنـد و بــس
هاتفند برمستمند در هـر نـفـس

مومنند زیرا که مــیدانـنـد ایـن ....خود بچینـندهرچه کارنـد در زمـین
بـلکه میـکارند از ذوق گــران .....هــرچه می بینند در جانان جان

موسم گل بشنوند بوی خوشــش
سـوی لـذتهاست این شورو کشش

یارغـارنـد این عـزیزان حمــید ....بـایـد ایـشان را بـود جان رشید
هرچه دارنـد وندارنـد از سماسـت .... واسطه جزحق ندارند ماجراست

علـم را دروازه کردنـد ازدمـش
روح را آزاده کـردنـد ازغمش

بانشاط شاداب جاویدان سرشت..... گو که عالم را ببینـند دربهشـت
ذاکـرذ کـرحــق و اســباب جــو ......هــرنـفـس باشــند او را جستجو

خوب میزییند ندارند هـیـچ غــم
کشـتی نـوح اند در طوفان یم

رهـبراعـلای حقـنـد این سـلوک .... رهـبـری روح نی جسم وملوک
هر کسی پرهـیز دارد ازالــسـت .....حی ودانای زمان ومحشراسـت

گربجویی ضـامن عـدل وبهشـت
بذرفکرت را تواینگونه بکشت

خوابراازچشـموازگوشـت بـران .... تاشـوی هم راه ایـن نـام آوران
هرکه او بـاورنـدارد ایـن چنـین .... گوبـروهـرچه بکاری خودبچین

آن چنان آمـد که آن نـورعـزیـز
خوانـد لا اعبد چودید کوروستیز

ایحبیبان نوشدارو نـیش نـیـست .....کیش احمدرانشان ازخویشنیست
وقت آنـشد تا بـریـزم جرعه ای .....بــــهـــــــر آوای دل آزرده ای

مولی الموالاسـت آنحاجات دیـن
رهـــبـربـالاسـت آن آزاده بــیـن

اوطریق الله ست فردست وتمام ....اوهداالله است بَحرسـت اینکلام
فارغست ازبودوخویش خوی اوست ..... پـادشـاه جان با خـلـق نکوسـت

او درون پــرده می بـیـند بـدیـن
نام او بُردست خـتـم المرسـلـین

جــان عـالـم گـیـر او دراسـم او ....دهـردردوران نـدیدسـت مـثل او
جبرِِئیـلـش می زنــد هردم بــدر..... رخـسـت دیــدار فـــرمایــد پـــدر

نـسل مـا با نـسل او آمـد نـشـان
این بدان احمدنخواهدمرده جان

ای خدایـی کـه شـراب نـاب تــو.... می فـروزد نـورجان افـزای تـو
حـق نـازلهای خـوش الـهـام تـو.... حـق هـدهـدهای خوش پیغام تو

چشم وگوش روح ماراایـقـریـن
درهـمـه احـوال تا مـلـک یـقـین

بـاز کـن تـا چهـارچـشم مستمان .....بــیـنـدی آن شـهسـوار هـستمان
عشق رویش رابجان افزون نما ..... بـوی خویـشـرا بـجان کن رهنما

الغرض دامان حق چون بازشد
رای دیگـر را نـبـایـد سـاز شـد